تحقیقات بلندمدت بعدی این نکته را تایید کرد که فواید برنامه ما سالها بعد از آن دوره ۱۰ روزه باقی مانده است. نمرات و مشارکت دانش آموزان در مدرسه افزایش یافت و آنان اعتماد به نفس بیشتری از خود نشان دادند. آزمایشی که چند سال پیش آغاز کردیم، امروزه برنامهای ثابت و بین المللی است که بیش از ۲۰۰۰۰ فارغ التحصیل دارد. این آزمایش در اوشن ساید کالیفرنیا انجام میشود و همچنان در حال توسعه است. من شخصا تفاوتی را که یادگیری سازگار با مغز پدید میآورد دیده، شنیده و لمس کرده ام. دانش آموزان با پیشینهها و سنین مختلف، حتی آنانی که تجربه شکست و یا نگرشهای نومیدانه عمیق دارند میتوانند این دیدگاه را به کار برند و در آن موفق شوند. گرچه یادگیری سازگار با مغز علاج همۀ مشکلات نیست؛ اما در ابتدای قرن بیست و یکم میتواند راهنمای مهمی به شمار آید. برنامههایی که با طرق طبیعی یادگیری آدمی سازگارند، از آزمون زمان سربلند بیرون میآیند. اصول یادگیری سازگار با مغز، زمانی شکوفا میشود که بسیاری از برنامههای آموزشیای که در کوتاه مدت مورد توجه بودند، به فراموشی سپرده شوند.
الگوی آموزشیای که بخش اعظم تاریخچۀ آدمی را به خود اختصاص داده بود، چندان بغرنج به نظر نمیرسید. اگر میخواستید چیزی بیاموزید، نزد کسی کارآموزی میکردید که در آن فن یا دانش، مهارت داشت. راه ساده بود؛ کسی را مییافتید که بیش از شما میدانست و از وی میآموختید. این راه برای روستاییان و اشراف زادگان، اولیا و کودکان، آهنگران و راهبان نتیجه بخش بود. انقلاب صنعتی این شیوه را تغییر داد؛ به زودی الگوی جدید با این هنجار پا به عرصه وجود نهاد که مطابق آن شما میتوانستید کسانی را در یک مکان گرد هم آورید و برنامه درسی استاندارد شدهای را مانند یک کمربند ناقل در اختیارشان قرار دهید. این الگوی تعلیم در دهۀ ۱۸۰۰ توسعه یافت و در بیشتر سالهای قرن بیستم رایج بود. این الگو که اغلب الگوی کارخانهای نامیده میشد، از حوزههای جامعه شناسی، تجارت و مذهب استخراج شده بود. در این الگو، فنون مفیدی چون اطاعت، نظم، وحدت و احترام به مسئول مورد تأکید قرار میگرفت. طی دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ گرایش خاصی در این الگو پدیدار شد. نظریۀ غالب رفتار آدمی در آن دو دهه از مکاتب روان شناسانی چون جان واتسن و بی. اف. اسکینر متأثر بود. نظریههای رفتارگرایی آنان تقریبا بر این اصل استوار بود که ما شاید ندانیم که درون مغز چه میگذرد؛ اما مطمئنا میدانیم بیرون آن چه اتفاقی میافتد. بیایید رفتار را اندازه گیری کنیم و یاد بگیریم تا آن را با تقویت کنندههای رفتاری تعدیل کنیم. اگر آن رفتار را دوست داشتیم، تأیید کنیم و اگر آن را دوست نداشتیم تکذیب کنیم. با توجه به مطالبی که ما آن زمان دربارۀ مغز میدانستیم، این دیدگاه تقریبا موجه به نظر میرسید. اخیرا الگویی جدید در حال شکل گیری است. احتمالا در تاریخ شروع آن دو دهه آخر قرن بیستم ثبت شده است…