دیگر هیچ وقت برنمی گردم. قرار است خیابان های زندگی مان را ترک کنیم. دیگر از فروشنده های این خیابان چیزی نمی خریم. دیگر این جا چای نمی خوریم. این قیافه ها به زودی مبهم می شوند و ناشناس.
این جمله ها را سلیمان می گوید؛ با تلخی ناشی از دلتنگی ترک دیار و شیرینی رویارویی با زندگی آزاد و رها در بهشت آرزوها و این تازه آغاز راه یکی از راوی های داستان لوران گوده است.
داستان الدورادو داستان مهاجرت غیرقانونی است؛ داستان طفره و تقلا؛ داستان گذار از دروازه های هول و هراس و مرگ برای رسیدن به باغ سبز.
لوران گوده، سلیمان و سالواتوره پیراچی را در دو سوی این گذر ـ روایت از مرزها عبور می دهد؛ در مقابل گرسنگی و غارت و بیماری و مرگ، بی دفاع رها می کند و در جایی آن ها را چشم درچشم یکدیگر قرار می دهد تا هر یک نیروی حرکت و گریز را از دیگری بگیرد و هر کدام به سویی بروند؛ یکی به سوی مرگ در افریقا و دیگری به سوی زندگی در اروپا.
الدورادو از تبی می گوید که انسان را از دیارش جدا می کند و در برابر دنیایی ناشناخته قرار می دهد. این رویارویی اگر به مرگ نینجامد ــ مرگی در دردناک ترین شکل ممکن، در اثر تشنگی یا گرسنگی در بیابان یا غرق شدن در دریا ــ به خوشبختی هم منجر نمی شود. همین تب است که سلیمان را وادار به دزدی برای بقا می کند یا ابوبکر را به دویدن دیوانه وار با پای لنگ وا می دارد. تبی که فرمانده سالواتوره پیراچی را از ایتالیا دور می کند تا در جاده ای در ناکجاآبادی در افریقا، در تصادف با کامیونی بمیراند که شاید مسافرانی را به مرزهای اسپانیا می برد. مسافرانی که اگر راننده ها یا راهنماها بعد از غارت دارایی شان رهای شان نکنند، با اصابت گلوله های مرزداران از پا در می آیند.
دو راوی الدورادو به فاصله ی یک فصل داستان از یکدیگر، سفری را روایت می کنند که به قیمت دست شستن از زندگی شرافت مندانه و حتی از جان آغاز می شود. راوی پی درپی در هر فصل عوض می شود تا ابعاد دو سفر در دو قطب مخالف را به نمایش بگذارد، تا خواننده ببیند که فقط از کنار هم می گذریم، برای رسیدن به سرزمینی که دیگری از آن گریزان است.