این باور که روابط ناسازگارانه والد - کودک نقش عالی در آسیب شناسی روانی دارد، همیشه محور نظریه پردازی های تحولی بوده است، اما تا زمانی که جان بالبی مدلی در این زمینه ارائه نکرده بود و ماری آینسورث برای تمایز انواع ارتباط های اولیه الگویی عملی ایجاد نکرده بود، بررسی آسیب روانی حاصل از روابط ناسازگار اولیه مورد پژوهش قرار نگرفت. بالبی و آینسورث به طور مشترک کار می کردند، بالبی یافته های پژوهشی آینسورث را به دقت یکپارچه کرد، طوری که توانست نظریۀ خودش را اعتباریابی و اصلاح نماید. آینسورث (۱۹۷۸) از کردارشناسی و مشاهده طبیعی کمک گرفت و این کار او اساس تفکر بالبی را تشکیل داد. با وجود این، تأکیدهای هر یک از این دو دانشمند چندان مکمل یکدیگر نبودند؛ بالبی بر ناملایمات شدیدی تمرکز داشت که موجب ارجاع این کودکان برای درمان بالینی می شد؛ در حالیکه آینسورث به تعامل های مستقیم مادر - کودک در شرایط طبیعی علاقه داشت. روش شناسی های متفاوتی که این دو دانشمند داشتند، زیربنای رویکرد آن ها را شکل داد؛ بالبی با استفاده از تجارب بالینی استنتاج ها و حدس های خود را به صورت یک نظریه منسجم در آورد؛ اما آینسورث روی مشاهدات رفتاری کار کرد و سپس این مشاهدات را از نظر کمی و کیفی خلاصه سازی کرده و به صورت آزمون در آورد. این دست اختلاف ها که در به کارگیری نظریه دلبستگی وجود دارد، در درمان جمعیت های بالینی نیز کاملا مشهود است.