به واقع هنگامی که یک فرد آزادیاش را از دست میدهد، نوعی بیتفاوتی و دلسردی در او مانند سیاه پوستان در بردگی یا افراد روان رنجور و روانپریش در قرن بیستم شکل میگیرد. بنابراین اثرگذاری آنان در دوستان و همسایگان و نیز در طبع و سرشت خودشان به نسبت کاهش مییابد. به پیروی از «کی یرکگارد» میتوانیم روان رنجوری و روانپریشی را فقدان ارتباط و هم نشینی تعریف نماییم؛ یعنی کناره گیری، ناتوانی از سهیم بودن در احساسات و افکار دیگران و یا در میان گذاشتن افکار و احساسات خود با آنها. بنابراین فرد نسبت به سرنوشتش کور خواهد بود و آزادی او نیز محدود میشود. این حالات آشفتگی روانشناختی درست با همان وجود آنان که ویژگی ضروری و اساسی آزادی انسان است نمایان میگردد و اگر منشأ این وجود را از آنها بگیرید، موجب از همپاشیدگی شدیدشان میشوید. نشانههای روان رنجوری مانند فلج روان تنی پا که یکی از نخستین بیماران فروید به خاطر ناتوانی از جلوگیری از عشق خود به شوهر خواهرش به آن دچار شده بود. روشهایی برای انکار آزادی هستند. نشانهها راههای محدود کردن جهان پیرامونی هستند که فرد تا اندازهای با این جهان برای کنار آمدن و پذیرفتنش سر و کار داشته است.