سبد خرید شما خالی است.
مرد جوان سرش را بلند کرد و نوشته ای را با حروف درشت طلایی خواند؛ "تالار کفش". مردی با ردای سفید، ته تالار روی یک چهار پایه ی چوبی نشسته و پشت به او بود. او روی بساط کاری خم شده و سخت مشغول واکس زدن کفش بود. نام تالار واقعاً متناسب آن بود، چون تمام دیوارهایش از خانه های کوچک پوشیده شده بود که در سمت چپ هر خانه کفش و در طرف راستش صندل گذاشته بودند. برعکس سایر راهب ها، آن مرد سرش را نتراشیده بود و موهایی یک دست سفید داشت. مرد جوان در یک لحظه هیجان زده فکر کرد که او شاید همان میلیونر پیر باشد.