روند روابط انسانی در سالهای پایانی دهه ۱۹۳۰ و اوان دهه ۱۹۴۰ در نتیجه پژوهشهای هائورن که به آن اشاره رفت شکل گرفت. این روند به جای آن که یک شیوه مبتکرانه به حساب آید، دست کم در آغاز به شکل واکنشی در برابر ناخشنودی انسانهای سازمانی از فشارهایی که از سوی مدیریت برای بهره وری بیشتر به آنها وارد میشد و جایی را برای دخالت و مشارکت این انسانها در فرآیند تصمیم گیریهای مدیریت قائل نبود، مطرح شد. در واقع مدیریت سنتی، تفکیک مشخصی میان وظایف مدیریت و وظایف اجرایی که آن را ویژه کارکنان میدانست قائل بود. وظایف مدیریت تمامی تصمیم گیریهای برجسته مربوط به هدف ها، سمت گیریها و دیگر موارد اصلی را در بر میگرفت. عاملهای اجرایی تنها وظیفه داشتند تا آنچه را که از سوی مدیریت تعیین میشود اجرا کنند و گزارش آن را به مدیریت تسلیم نمایند؛ از این رو زنجیره سلسله مراتب یک زنجیره یک طرفه و از بالا به پائین بود.
روند انسان گرایی در شکل ابتدائی خود و با اتکاء به آنچه که از پژوهشهای دوازدهساله هاثورن بدست آورده بود، یک الگوی انگیزشی نوین را به جای الگوی انسان اقتصادی که زاده مدیریت سنتی بود مطرح کرد و آن را الگوی انسان اجتماعی نامید. نتیجه گیری این روند چنین بود که بهره وری و بازدهی بیشتر، به بهبود روابط کار و دادن فرصت به کارکنان برای روابط دلپذیر اجتماعی و همینطور شیوههای مطلوب سرپرستی بستگی پیدا میکند.