در واپسین سالهای قرن نوزدهم، جوانی در اتاقی واقع در شهری که در آن زمان هلسینگفرس خوانده میشد نشسته بود. این جوان، که قرار بود سرگرم تحصیل در رشته ی حقوق باشد، می بایست در آن لحظه ها به مطالعه ی یکی از کتابهای درسی اش میپرداخت. ولی واقعیت چنان بود که درباره ی موسیقی می اندیشید و رؤیاپروری میکرد. در گوش جانش، نغمه هایی را می شنید که بعدها در تار و پود بزرگترین سنفی های مدرن گنجانده میشد. ژان سیبلیوس جوان در آن زمان از سرنوشت خویش چیزی نمیدانست ولی این را میدانست که فنلاند بایست آزاد شود، و میخواست روح فنلاند، دریاچه هایش، رودخانه هایش، ترانه های فولکلوریاش و حماسه ی عظیم کاله والا را در موسیقی اش مصّور و مجّسم سازد. همچنان که سالها سپری میگشت، کشورش نیرومند و آزاد شد، آثار موسیقی و آهنگهایش به شهرت رسید، به طوری که امروزه هیچکس در عظمت آن آثار تردید روا نمیدارد.