کتاب دارای دو روایت است. روایت نخست قصه زندگی نقاشی ایتالیایی به نام فرانچسکو دل کوزا است که در قرن پانزدهم میلادی می زیسته. فرانچسکو در کودکی مادرش را از دست می دهد. دخترک شب ها لباس های مادر را می پوشیده و مانند روحی سرگردان همه جای خانه سرک می کشیده. پدر برای اینکه او را از این حال و هوا بیرون بیاورد به او پیشنهاد می دهد که او را به کلاس مورد علاقه اش نقاشی می فرستد ولی به خاطر آن باید به کلیسا برود و لباس پسرانه بپوشد و وانمود کند پسر است. نویسنده اشاره ای به وضعیت زنان هنرمند در آن برهه از تاریخ دارد. چگونه او به نقاشی ماهر تبدیل می شود و … روایت دوم از زندگی دخترانگلیسی و امروزی می گوید که به تازگی مادرش را از دست داده و حالا تلاش می کند نقاش مورد علاقه مادرش را بهتر بشناسد. انگار شناخت این نقاش به شناخت بهتر مادرش کمک بزرگی می کند؛ همان نقاش روایت اول … دو روایت از عشق و نابرابری درست هنگامی که زمان معنای خود را از دست داده، ساختارها شکسته شده، تخیلات به واقعیت تبدیل شده و فرصت دوباره زیستن به وجود می آید، در هم تنیده و تبدیل به یک رشته ی واحد می شوند.