سبد خرید شما خالی است.
یا خداوندگار پنیرها! عجیباً غریبا ! همه ی موش های دوست و آشنا می گفتند من را این جا و آن جا دیده اند که فلان کار را می کنم. اما خودم یادم نمی آمد! نکند داشتم عقلم را از دست می دادم؟ یعنی بالاخره پنیر را به آب داده بودم؟ نه! خیلی زود فهمیدم چی به چی است. یک جرونیموی دیگر، درست شکل من، دوره افتاده بود و خودش را جای من جا زده بود. بدتر از همه «جریده ی جوندگان» را از چنگم در آورده بود. باید روزنامه ام را از پنجه ی حریص آن طمع کار در می آوردم. ولی آخر چطوری؟