داستان درباره ی خانواده ای هندی و سنتی است که به آمریکا مهاجرت کرده اند. این خانواده ی کوچک شامل پدر٬ مادر(آپارنا) و دختری کوچک (یوشا) است. مادر خانواده علاقه ی زیادی به ادا کردن رسم و رسومات هند دارد و دلتنگ سرزمینش است. پدر خانواده هم بیشتر به حرفه و شغل و تحقیقات خود مشغول است و وقت زیادی برای خانواده اش صرف نمی کند. داستان از جایی شروع می شود که مادر خانواده و دختر کوچک در یک بعد از ظهر آفتابی برای قدم زدن به خیابان "ماساچوست" می روند و حراجی های لوازم خانگی "هاروارد" را نگاه می کنند. مرد جوانی (پاراناب چاکرابورتی) در این مدت تعقیبشان می کند و بالاخره می رود جلو و از آن ها می پرسد :" آیا شما بنگالی هستید؟!"
"عمو پاراناب" کم کم وارد زندگی این خانواده ی کوچک می شود. پدر را "آقای شیامال" صدا می زند و مادر را "بودی" (همان طور که بنگالی ها زن برادر بزرگ خود را این طوری صدا می کردند.).
"پاراناب" از خانواده ای ثروتمند در کلکته بود و برای تحصیل به بوستون آمده بود. تا قبل از این که به بوستون بیاید٬ آشپزی بلد نبود و بعد از یه هفته چمدان هایش را بسته بود تا برگردد اما در لحظه ی آخر پشیمان شد.
بعد از مدتی "آپارنا" (مادر خانواده) به حضور "عمو پاراناب" خیلی عادت می کند. تا قبل از آشنایی با "پاراناب" ٬ "آپارنا" از زندگی در آمریکا بیزار شده بود و هر روز به دنبال بهانه ای بود تا دلش برای هند و زادگاهش تنگ نشود. ولی بعد از آشنایی با "پاراناب"٬ مدام سرش به درست کردن غذاهای مختلف هندی و درست کردن خمیر برای پخت نان های هندی و گردش رفتن با "یوشا" و "پاراناب" گرم شد.
تا بالاخره در پاییز ۱۹۷۴ ٬ "پاراناب" با دختری آمریکایی و بلوند به نام "دبورا" آشنا می شود...