در طول اعصار و قرون همواره انسان هایی اندیشمند و دردمند ظهور کرده اند که ناله ی انسان مهجور و جدا افتاده از وطن را سر داده اند و قرن ها بعد از خود را نیز متأثر کرده اند. گرچه از حیث شناسنامه ای و زادگاهی به سرزمین یا کشوری خاص تعلق داشته اند، لیکن گسترده ی نفوذشان فراتر از مکان خود بوده و جغرافیای وسیع تری را درنوردیده اند. این قبیل افراد که تاریخ مصرفی برایشان نمی توان قائل شد، قهرمان همه ی دوران ها هستند و بشریت برای همیشه به وجودشان افتخار خواهد کرد. بی شک مولوی و راجرز دو تن از این افراد شاخص هستند که پیشتاز زمانه ی خود بوده اند. این دو، از این حیث که بی پیشداوری و بی تعصب خاص، دغدغه ها و بیم و امیدهای انسان را به گفتمان نشسته اند، نه شرقی هستند و نه غربی و از لحاظ دیگر که شرق و غرب را در هم آمیخته اند و موضعی جدید، بی طرف و انسان گرایانه در قبال انسان اتخاذ کرده اند، هم شرقی اند و هم غربی . گرچه این دو انسان شناس به لحاظ تاریخی حدود هفت قرن از یکدیگر فاصله دارند، اما جنبه هایی از همگرایی و اشتراک فکری و برخی از ویژگی های زیستی و روانی مشترک آن ها را نمی توان نادیده انگاشت. هر دو در زمانه ای پدیدار شدند که با جنگ فراگیر بین الملل همراه بود. مولوی ویرانگری های مغولان و اوضاع بیمار مردم زمانه خود را شاهد بود و قرن خود را قرن وحشت و خطر توصیف کرد و راجرز اندکی پس از جنگ جهانی اول برای شرکت در کنفرانس مذهبی دانشجویان جهان، وارد چین شد تا راه حلی دینی برای تنش های بین المللی بیابد.