سبد خرید شما خالی است.
در سورتمه از جایم بلند شدم به اطراف نگاهی انداختم.صدای عجیب، غمگین و خشنی در جایی در تاریکی به گوش رسید و سپس به سرعت خاموش شد. نمی دانم چرا ناگهان احساس نا خوشایندی وجودم را فرا گرفت و یاد مباشر افتادم و این که اکنون در حالی که سرش را در دستانش نگه داشته چقدر دلتنگ است. در امتداد دست راستم ناگهان لکه سیاهی را تشخیص دادم ناگهان لکه بزرگتر شد به اندازه یک گربه سیاه و سپس بزرگتر و بزرگتر. آتش نشان به من نگاهی انداخت، فکش به لرزه افتاده بود. پرسید: دیدید دکتر؟
آهی کشیدم، به خود می گفتم: ((همه چیز رو براه می شود)). ......