رمان به صورت مجموعه ی نامه به نگارش درآمده است. کل رمان را نامه های نسبتا کوتاه چارلی تشکیل می دهند. نثر نامه ها ساده است به خوبی این باورپذیری را دارد که از دید یک دختر نوجوان نوشته شده است. در واقع، چارلی به عنوان شخصیت اصلی این رمان، با الهام از «هولدن کالفید» نوشته شده است. «استیون چباسکی» با الهام از این شخصت معروف توانسته است شخصیتی منزوی به نام «چارلی» را خلق کند. چارلی همواره احساس می کند کوله باری از بدبختی را به دوش می کشد، هر چند همیشه به این موضوع هم باور دارد که برای بسیاری اتفاقات به نسبت دردناک تری پیش آمده است. چارلی فردی باهوش است اما به شدت احساس تنهایی می کند و هیچ دوستی ندارد. او به نوعی از جامعه ی پیرامونش طرد شده است و بسیار منزویست. در قسمتی از رمان آمده است: « ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیشتر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز می تونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. می تونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم.»
دوست عزیز
دیدن دوستی که به این روز افتاده و این قدر زجر می کشه واقعا سخته. مخصوصا وقتی که هیچ کاری نمی تونی بکنی جز این که “پیشش باشی”. دلم می خواد کاری کنم که این وضع تموم شه ولی نمی تونم. به همین خاطر سعی می کنم هر وقت می خواد دنیاش رو بهم نشون بده باهاش باشم.
رو نیمکتی که اون جا بود نشستم و به اطراف نگاه کردم. تنها چیزی که می دیدم سایه هایی از آدم ها بود. بعضی ها رو زمین. بعضی ها کنار درخت ها. بعضی ها در حال راه رفتن. خیلی ساکت بود. بعد از چند دقیقه ای سیگاری روشن کردم و بعد صدای کسی رو شنیدم که تو گوشم چیزی گفت.
صدا پرسید: «یه سیگار اضافه داری؟»
برگشتم و مردی رو تو سایه دیدم.
گفتم: «البته.»
سیگاری رو به طرفش دراز کردم و اونم گرفت.
گفت: «آتیش داری؟»
گفتم: «البته.» و کبریتی براش روشن کردم.