اشمیت در این نمایشنامه ی کوتاه از تحصیلات خود در زمینه ی فلسفه در روایت داستان خود استفاده کرده است.
داستان در زمان جنگ جهانی دوم رخ می دهد. شخصی به نام زیگموند فروید به عنوان نماینده ای از انسان امروزی، خودمختار و بی ایمان معرفی می شود. او که بعد از حمله ارتش هیتلر در حالی که قصد سفر از اتریش به فرانسه را دارد با شخصی آشنا می شود که مدعی تجلی خدا بر روی زمین است.
در ادامه خواننده شاهد گفت و گوی میان این دو فرد با دیدگاه ها و باورهای فلسفی و مذهبی متفاوت است. در این مباحثات اشمیت به زیبایی از زیربناهای موضوعات فلسفی سخن به میان می آورد و خواننده را با خود همراه می کند.
اشمیت خود درباره ی این اثر می گوید: «امروزه چگونه می شود ایمان داشت، در دنیای پلیدی که هنوز بمب ها ویران می کنند، تبعیض نژادی بیداد می کند و انسان ها اردوگاه های مرگ را اختراع می کنند؟ چگونه در پایان قرن بیستم، قرنی چنین جنایتکار، باز هم می توان ایمان داشت؟ چگونه می توان در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟ در این نمایشنامه فروید و ناشناس چیزهای زیادی برای گفتن به هم دارند چراکه هیچ یک به دیگری ایمان ندارد.»