"زن وانهاده" را شروع کردم و بعد از دوساعت تمام شد. تلخ و دردناک بود. دلم میخواهد یک دلسیر گریه کنم:
انگار سرگذشت روزهای دهسال قبل خودم را میخواندم. روزهایی که همیشه سعی دارم فراموششان کنم و با تلنگری مثل امروز زنده میشوند.
...
"من هرگز چیزی اندوهناکتر از این سرگذشت ننوشتهبودم. سراسر قسمت دوم جز فریادی اضطرابآلود نیست و انحطاط نهایی قهرمان داستان شومتر از مرگ است."
این را خود سیمون دوبوار درباره کتابش می گوید.
راست هم می گوید. انحطاطی که آدم گاه درمیان لحظاتش باخود فکر می کند ای کاش مرده بود و تا این حد درد نمی کشید.
برای من گذشت. لااقل زخم های دلم دیگر دردی ندارند. اما اعتماد به نفسم برای همیشه از دست رفت.
اشتباه است اگر فکر کنیم آدم های وابسته اعتماد به نفس خود را در این حال از است می دهند. نه.. خیانت چیزی ست که تا دچارش نشوی، درکی از آن نخواهی داشت.