سبد خرید شما خالی است.
و بعد، انگار که زمان ایستاده باشد، هیچ اتفاقی نیفتاد. وضع ملکه ی مادر نه بهتر شد، نه رو به وخامت گذاشت؛ ملکه ی مادر بین مرگ و زندگی معلق مانده بود و تن نحیفش درست لبه ی زندگی تکان می خورد و هر لحظه ممکن بود به آن سمت دیگر برود، لیکن با طنابی به این سمت محکم شده بود، طنابی که از روی هوسی نا معلوم، مرگ نگهش داشته بود، چرا که جز مرگ چه کس دیگری می توانست طناب را نگه دارد. آن روز هم گذشت و آن روز، چنان که اول قصه هم گفتیم، هیچ کسی نمرد.