سبد خرید شما خالی است.
چیزی دید و وقتی جسمی تیره با حالتی قوس دار از بالای سرش رد شد، سرش را دزدید. شاخک های سیاه از دریای متلاطم برخاست و به سمتش خیز برداشت و به زمین جلو پایش ضربه زد. هیولاها! به عقب تلوتلو خورد و به درون آب افتاد. آب چنان سرد بود که انگار چاقو به بدنش فرو کردند. به زحمت خودش را بالا کشید، قوزک پایش گرفته بود و شش هایش کیسه های یخ شده بود. اما اجازه نمی داد او را بگیرند؛ حداقل بدون جنگیدن نمی گذاشت. دندان هایش را به هم فشرد و درحالی که به سختی جلو می رفت، مشت هایش را بالا آورد، آب فوق العاده سرد دور زانوهایش را نادیده گرفت.