در دامنه ی رشته کوهی که قله های صخره ای و ناهموارش بر فراز دره های عمیق سایه افکنده است، شهر سوئیسی کوچک و زیبایی به نام مینفیلد قرار دارد و در انتهای شهر، جاده ی باریک و پر پیچ و خمی تا بالای کوه کشیده شده است. در قسمت های پایین تر جاده، زمین چندان سرسبز نیست، اما بوی خوش گل های وحشی و مرتع های ارتفاعات بالاتر، هوا را معطر کرده است. در یکی از روزهای آفتابی اواخر بهار، زن بلندقد و سرزنده ای از جاده بالا می رفت. او با یک دست، بسته ای را حمل می کرد و با دست دیگرش دخترکوچولویی را، که تقریبا پنج ساله به نظر می آمد، به دنبال خود می کشید، گونه های آفتاب سوخته ی بچه قرمز شده بود. البته جای تعجب نبود؛ چون در آن هوای آفتابی و داغ، او را طوری پوشانده بودند که انگار وسط زمستان است. چهره ی کودک به سختی قابل تشخیص بود، چون دو پیراهن پشمی تنش کرده و یک روسری بزرگ و قرمز را حسابی دورش پیچیده بودند. او شبیه یک بقچه ی بی قواره ی لباس بود که روی دو پوتین چرمی به طرف بالا حرکت می کرد.