جودی جان:
دکتر رابین مک ری امروز عصر به اینجا سر زد تا با رئیس جدید نوانخانه بیشتر آشنا شود. لطفا وقتی که برای دیدار بعدی به نیویورک آمد او را به شام دعوت کن تا خودت با چشمان خودت ببینی شوهرت چه دسته گلی به آب داده است. آقای جرویس وقتی می خواست به من بقبولاند که مزایای رئیس شدن من مراوده ی روزانه با مرد خوش برخورد و عالم و جذابی چون دکتر مک ری است، اشتباه می کرد. او بلندقد و لاغر با موهایی جوگندمی و چشمانی سرد و خاکستری است. در مدت یک ساعتی که با من بود (و من خیلی شاد بودم) حتی سایه ی لبخندی کوچک هم لبانش را روشن نکرد. آیا سایه می تواند روشنی بدهد؟ احتمالا نمی تواند، اما به هرحال این مرد را چه می شود؟ نکند جرمی سنگین مرتکب شده یا کم حرفی اش ناشی از طبیعت اسکاتلندی اوست؟ او به اندازه ی یک سنگ قبر قابل معاشرت است. از قضا آقای دکتر، همان قدر از من خوشش می آید که من از او. او فکر می کند من سبک و بی منطق هستم و مرا برای این مقام نالایق می داند. مطمئنم تا الان از طرف او نامه ای به آقای جرویس رسیده که فورا مرا اخراج کند. ما حتی در حین گفت وگو نتوانستیم با هم کنار بیاییم. او به طور گسترده و با لحنی فیلسوفانه از مضرات زندگی پرورشگاهی کودکان بی سرپرست سخن می گفت و من با بی خیالی از آرایش تازه ی مو که بین دخترانمان رواج یافته و زیاد هم قشنگ نیست، تأسف می خوردم.