سبد خرید شما خالی است.
زندگی اصلاً خنده دار نیست؛ وحشتناکه. هر روز صبح، درست همون لحظه که چشم های قرمز پف کردت رو باز می کنی، نفسش به صورتت می خوره. از همه بدتر اینه که، هر جا که بری دنبال تو میاد. زندگی همسری است که از قلاب رخت آویز کمد آویزونه؛ و اگر در کمد رو صبح ناشتا باز کنی، کل روزت رو جهنم کردی. اما اگه فقط کمی لای در رو باز کنی و دستت رو تو ببری که لباست رو دربیاری، اون موقع روز خوبی خواهی داشت. همچنان همسرت آویزون از قلاب، اون جاست؛ دیر یا زود نفتالین ها تموم می شن و تو ناچاری که خونت رو تمیز کنی. ناخدا، روزی که باید با واقعیت زندگی رودررو بشی، روز وحشتناکیه؛ و از اون بدتر اینه که زندگی هیچ لبخندی بر لب نداره؛ تنها با زبونی که از دهنش بیرون اومده، اون جا آویزونه...