آنچه گفتیم معانی رایج فلسفه بود؛ اما فلسفه از دیدگاه افراد مختلف تعاریف و مصادیق گوناگون دارد؛ چنان که گاه تصور وجه جامعی برای آن معانی دشوار است.
هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) از آنجا که حقیقت را ذهن می داند، فلسفه را نه مطالعۀ اشیاء، بلکه مطالعه روش های تفکر می شمارد. به عبارت دیگر، نزد هگل، فلسفه همان منطق است. در پدیدارشناسی ادموند هوسرل (۱۸۵۹ - ۱۹۳۸) کار فلسفه مطالعه در پدیدارها، یعنی محتویات مستقیم آگاهی است.
راسل (۱۸۷۲-۱۹۷۰) و .جی.ای. مور (۱۸۷۳ - ۱۹۵۸) نظریۀ هگل را رد کردند و بر آن شدند که کار فلسفه باید تحلیل باشد.
ویتگنشتاین (۱۸۸۹-۱۹۵۱) گفت: فلسفه اساسا نباید دربارۀ واقعیت خارجی بحث کند؛ کاوش دربارۀ جهان خارج شأن علوم تجربی است. فلسفه باید به تحلیل و واضح سازی مفاهیم بپردازد. در حقیقت، کار اهل فلسفه نقادی زبان است.
پوزیتویست ها در دهه ۱۹۳۰، مابعدالطبیعه و هر قسم فلسفه ای را که در آن شناخت واقعیت عینی مورد نظر باشد ناممکن اعلام کردند. به عقیدۀ آنان، گزاره های صرفا عقلی دربارۀ جهان واقع، بی اعتبار و حتی بی معناست. راه شناخت واقع منحصر به تجربه حسی است و سخن گفتن از واقع خارجی حق انحصاری علوم تجربی است. پس فلسفه دانشی است که به تحلیل زبانی و منطقی مفاهیم و گزاره های تجربی می پردازد. منطق جدید، زبان عرفی را به زبان منطقی ترجمه می کند.
ویتگنشتاین در فلسفه دوم خود به این نتیجه رسید که خطاهای فلسفی نتیجه درک غلط از کاربرد زبان است. با درک قواعد حاکم بر کاربرد زبان، می توان بر معضلات فلسفی فائق آمد.