دانشجوی جوانی برخلاف نظر خانوادهی مرفهاش، تصمیم میگیرد به جبهه برود. هنگام ثبتنام با جوانی به نام "مصطفی" آشنا میشود که رزمندهای است از جنوب شهر تهران. این آشنایی تاثیر زیادی بر او میگذارد. آنها با هم به جبهه میروند و مصطفی در آنجا به شهادت میرسد و این اتفاق تأثیر شگرفی بر "ارمیا" میگذارد.
پس از مدتی جنگ به پایان می رسد و ارمیا به خانهی خود باز میگردد، ولی یاد و خاطرهی مصطفی هنوز با اوست. و در عین حال پایان جنگ و دوری از محیط معنوی جبههها دلتنگیاش را دوچندان میکند. ارمیا همیشه مصطفی را درنظردارد و نمیخواهد به جز یاد او چیزی به ذهنش خطور کند. در واقع مصطفی برای او نماد همهی خوبیهاست.
مجموعه این عوامل باعث میشود که حتی به دانشگاه خود که زمانی در آن جزو بهترینهای رشته عمران بوده است بازنگردد، زیرا فاصلهی زیادی میان فضای جبهه و آنچه در جامعه میگذرد، میبیند و تحمل این تفاوت برای او غیرممکن است. دست آخر تصمیم میگیرد که به جنگل پناه ببرد.
خانهی پدرش را ترک میکند و در خطهی شمال، در معدنی شروع به کار میکند. روزی خبر ارتحال حضرت امام(ره) را از رادیو میشنود؛ با شتاب به سوی تهران حرکت میکند و در مراسم تشییع پیکر مطهر امام در اثر ازدحام جمعیت جان به جان آفرین تسلیم میکند و در همان حال مصطفی را میبیند که آغوش بازکرده، او را به خود میخواند.
ارمیا درطول داستان دائم به دنیای ناشناختهها پا میگذارد. چه در بسیج، چه در جبهه و چه در شمال و معدن، دنیایی که قبلاً هیچگونه اطلاعاتی دربارهی آن نداشته است. با اینکه فاصلهی آشنایی ارمیا با مصطفی تا شهادت او، بیش از شش ماه نیست؛ ولی همین همراهی کوتاه مدت، تاثیر عمیقی بر ارمیا میگذارد. بهطوریکه عاشق میشود و عارف مسلک پیش میرود. دنیای خود را با مصطفی یکی میبیند و هرگز نمیخواهد از یاد او جدا شود.
مصطفی، همچون پیر و مراد، در تمام زندگی او تسری یافته و جداییناپذیر است. کسی را مثل مصطفی نمیبیند و نمییابد. او تنها موجود خاکی روی زمین است که میتواند به او اعتماد کند، چون او بیندیشد و مانند او زندگی کند. به همین دلیل، ناسازگار با هر وصلتی، منزوی و جامعهگریز میشود. از دوستان، خانواده، دانشگاه و شهر میبرد و صحرا و کوه تنها مأمن او میشود. اما چرا؟
آیا فقط ارمیا درست میبیند؟ از نگاه بیمانند او بله! چون جامعه فقط یک ارمیا دارد. به نظر میرسد امیرخانی در ارمیا گاه در موضوعی اغراق کرده است. یعنی آن موضوع را برجستهتر از زمینه و ظرفیت موجود ساخته و در چشم بیننده بزرگ نمایانده است. اما اگر اغراق بیش از حد و ظرفیت موجود باشد دیگر دیده نمیشود. درست است که ارمیا مرد میدان است و از همه خواستهها و داراییهایش میگذرد، اما نکتهی مهم این است که اطراف او - بعد از مصطفی- همیشه خالی است. انگار که امیرخانی جامعه را تهی از مردم سازگار در نظر گرفته است. همه در برابر ارمیا نقطهی زیر صفر هستند و ارمیا درون قابی قرار گرفته که از شدت بزرگنمایی از کادر بیرون زده و دیده نمیشود. شاید هم او چنان شیفتهی مصطفی میشود که دیگر هیچ چیز را نمیبیند و جامعه برای او خالی از ارزش میشود. با خواندن ارمیا سؤالاتی برای خواننده ایجاد می شود که بی پاسخ می ماند؛ چرا او اینقدر نسبت به مردم بدبین است؟ هدف او در سیر الهی چه بوده است؟ آیا سیر الهی برای ارمیا یک آرزوست؟
اما فضاسازی ارمیا بسیار خوب و نثر امیرخانی روان و پیش برنده است. لحن و نوع نگاه او در فضاسازی، جزئینگری و توصیفاتش، شگفت انگیز است. او، عمل و عکس العمل را در افراد به تناسب موقعیت اجتماعی، خوب نشان میدهد.
ارمیا یک بسیجی کامل نیست. ارمیا شخصیتی است میان جامعهی گستردهی بسیج و امیرخانی طوری شخصیت ارمیا را خلق کرده است که خواننده نمیتواند در او تمام آرزوهای خود را متبلور ببیند. آیا واقعا چنین چیزی ممکن و برای خواننده مطلوب است؟
ارمیا اولین رمان رضا امیرخانی است و در دومین دورهی کتاب سال دفاع مقدس و نیز در اولین دورهی جشنواره فرهنگی و هنری مهر، مورد تقدیر قرار گرفته است. ارمیا در ضمن به عنوان کتاب برگزیدهی بیست سال ادبیات دفاع مقدس نیز انتخاب شده است.