نخستین شبی که هملت، شکسپیر به روی صحنه آمد، شبی گرم در نیمه های تابستان، انبوه تماشاگرانی که در تماشاخانه ی گلاب (the Globe) گرد آمده بودند، منتظر بودند تا بار دیگر همان هملت چاق و تنبلی را بر صحنه ببینند که مدام به بهانه ای کشتن شاه را به تأخیر می اندازد و از پیِ او شبحِ زره و کلاه خود پوشیده ای که می دود و فریاد می زند: هملت، انتقام. آنها منتظر بودند تا با شبح پدرِ قهرمان نمایش همصدا شوند و هر کجا هملت خود را به خاطر کندی و تنبلی ملامت می کند با خنده و شوخی فریاد بزنند: هملت، هملت، انتقام. اما در آن شبِ نیمه های تابستان که گرمای هوا شاهزاده را حین دوئل با رقیب سرسختش، لایرتیس، سخت به نفس نفس زدن و عرق کردن انداخته بود، همه ی تماشاگران گلاب، چه آنها که یک پنی داده بودند و ایستاده نمایش را تماشا می کردند و چه آنها که در لژها نشسته بودند، از تماشای هملتِ جدید بر جای خود میخکوب شدند. از شنیدن سرود غمناک افلیا گریستند و بر بخت بد همکلاسی ها، با همه ی فریبکاری هاشان، لعنت فرستادند. هیچ کس هملتِ جدید را مسخره نکرد، برعکس، تماشاگران کلاب آن شب به طرز مرموزی حس می کردند که شاهد بزرگترین نمایش جهان بوده اند.