از مدرسه که آمدم، مثل همیشه به اتاق پدر رفتم، جواب سلامم را از مادر گرفتم. پدر روی تخت دراز کشیده بودند و مثل کوره میسوختند. با خودم گفتم وای، دوباره تب نوبه بیچاره پدر چه دردی میکشند. تب امانشان را بریده بود. دستمال مرطوب را که روی پیشانیشان بود برداشتم، دوباره با آب سرد شستم و روی پیشانیشان گذاشتم. طولی نکشید که بدنشان به لرزه درآمد. صدای به هم خوردن دندانهایشان را به خوبی میشنیدم. پتو را روی سینهشان کشیدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که لرزش تمام شد و حالشان کمی بهتر. چشمهایشان را باز کردند، به من و مادرم نگاه کردند و گفتند: آیا لزومی داشت آقای معز السلطنه در غربت به دو تا بچه کوچولو گرسنگی بدهند؟ اولین باری نبود که این جمله را میشنیدم. هر وقت تب و لرز میکردند همین را میگفتند. در این حال و روز به خودم اجازه نمیدادم که چیزی بپرسم و از ته و توی ماجرا سر در بیاورم. وقتی تب میکردند انگار من هم تب میکردم. مادر، فنجانی نبات داغ آوردند. کمک کردم تا پدر روی…