سبد خرید شما خالی است.
ماه نوامبر بود و هوا سرد و مه آلود. ما به طرف یکی از کافه هایی رفتیم که آن پایین در میدان سن مارکو بود. شیشه های کافه پوشیده و نور داخل شب خفه بود. ناگهان دستی که دستکش داشت، شروع به تمیز کردن شیشه کرد. دست زنی بود که حالا صورتش هم نمایان می شد. دستش که شیشه را تمیز می کرد، خاطره ای در من زنده کرد که خود را بین من و دنیا قرار داد. فکر کردم، حالا چیزی در وجودت شکفته می شود که عواقبی خواهد داشت.