سبد خرید شما خالی است.
"در انباری قفل نبود. چفت کشویی زنگ زده را کشید و در را هل داد. بوی خاک و نفتالین و نم سرما زد تو دماغاش. کلید برق را زد، لامپ سوخته بود. در را بازتر کرد تا روشنایی راهرو مکمل نوری شود که از پنجره ی کوچک کف حیاط به درون می تابید. لحظه ای هیبت پرده ی حصیری لوله شده ای که به دیوار تکیه داده بود و چادر شبی هم رویش کشیده بودند او را ترساند. بعد آرام از میان ردیف صندلی های لهستانی که دوتا دوتا در جهت معکوس از نشیمن روی هم سوار بودند گذشت و مقابل گنجه ایستاد. جالباسی چوبی را کمی جابه جا کرد تا در گنجه باز شود. در تاریکی چیز زیادی پیدا نبود. برگشت سمت در و راه پله. چراغ نفتی کوچکی را که روی آخرین پله بود با کبریت کنارش روشن کرد و برگشت جلو گنجه. چراغ را کمی بالا گرفت..."