سبد خرید شما خالی است.
نفس هایش از فرط هیجان تند می شود. به آهستگی از صندلی اش بلند می شود، بعد، روی سقف بالبال در قفسه هایی که درست کنار در قرار دارند گیر افتاده، مجلدات قطور طوری دورش را گرفته اند که فقط سر و بخش هایی از بدِن بینهایت کج و معوج و معیوبش دیده می شود. بلافاصله او را، آن پلک های بی مژه، و آن دهان پر از دندان های زرد مایل به قهوهای را می شناسد...