خطی دورتادور شهرها و کشورها و قاره ها کشیده شده؛ و مرزهای خشک و تابوشده ای را نشان می دهد. خطی که آمده تا دور آدم ها هم پیچیده. من یک پاک کن کوچک دارم. می شود با آن مرزها را پاک کرد. من یک مداد چندرنگ دارم. می شود به جای کشیدن خط سیاه، رنگ داد به مرزهای بسته و بی در. حتی اگر مدادی کم رنگ و نوک شکسته باشد بهتر است تا مرزی میان من و تو و او باقی بماند و کسی از راز زندگی ما باخبر نشود. من رازهای مگو بسیار دارم که همیشه مادرم سفارش می کرد آن ها را با کلمات خاموش بگویم. حالا دارم خاموش حرف می زنم. همه را به رمز می نویسم. با مداد چند رنگ. می توانی همه ی رازها را در مچ دست های لاغرم ببینی. مچ دستم مثل درخت مو باریک و شکستنی است. صدایش می آید. تترق... اگر شکست، دعا می کنم که باران ببارد و مرزها را بشوید تا رنگین کمان پیدا شود. آن وقت شاید با هم ببینیم که در خیابان های شهر فرشته ای بال بال می زند و پرهای ریخته شده اش را از زمین جمع می کند تا با آن ها یک گردن بند درست کند. وقتی شما را ببیند، گردن کج می کند. اشتباه نکنید او گدا نیست. صدایش را بشنوید. دارد نشانی خانه ی یک ملکه را از شما می پرسد.