رمان وقتی بزرگ بودیم روایتگر بخشی از زندگی ربکا داویچ، مادربزرگ پنجاه و سه ساله ای است که ناگهان درمی یابد آدم دیگری شده است. ربکا که در جوانی دانشجوی مستعد رشته تاریخ بوده است، پس از ازدواج، تحصیلات دانشگاهی و دل مشغولیت های جوانی را رها می کند تا در کنار مردی که بیش از یک دهه از او بزرگ تر است و از همسر سابق خود سه دختر دارد، به سعادت و خوشبختی دست یابد. این رمان با ورود به حیطه ی روان شناسی اجتماعی و فردی تصویری واضح و شفاف از دل مشغولیت ها و ذهنیات فردی را ارائه می کند که در سراشیبی عمر بار دیگر برای دستیابی به آمال و آرزوهای خود دست به تلاشی بیهوده می زند و اگرچه در این راه شکست می خورد اما موفق می شود فردیت واقعی خود را شکل دهد... شکی نبود که ویل بالاخره متوجه می شد. همکلاسی اش به او گفته بود که ربکا را در مرکز شهر ماکادم با یک یارویی دیده است. ربکا گفته بود: آه، پناه بر خدا. جو داویچ است. سی و سه سالش است. ما فقط با هم دوست هستیم. بعد متوجه شده بود که چگونه منتظر هر فرصتی است که نام جو را بر زبان بیاورد...