بیشتر آدم ها با دیدن کسی عاشقش می شوند، اما داستان من چنین نبود. عشق مرا غافلگیر کرد. وقتی آنی قدم به زندگی ام گذاشت، خودش آنجا نبود. من دوازده ساله بودم، آنی دو سال از من کوچک تر بود، چند روز کم تر از دو سال.
عشق ورزیدن من به آنی مثل عشق ورزیدن یک کودک بود، یعنی در حضور دیگران. حتی به ذهنم هم نمی رسید که با هم تنها باشیم. هنوز هم آن قدر بزرگ نشده بودم که بخواهم بنشینم و با او حرف بزنم. دوستش داشتم برای خود دوست داشتن، نه برای دوست داشته شدن. گذشتن از کنار آنی کافی بود تا وجودم از شادی سرشار شود. روبان آویخته به موهایش را می دزدیدم تا دنبالم بدود و آن را با تندخویی از دستم بقاپد و با تندخویی از من رو برگرداند. هیچ قهری تند و تیزتر از قهر یک دختربچه ی دلخور نیست. اولین بار تکه پارچه هایی که ناشیانه به موهایش می آویخت مرا به یاد عروسک های چینی مغازه ی مادرم انداخت.