سبد خرید شما خالی است.
سرنوشت به دنبالم بود؛ «چون دیوانه ای تیغ در دست» به خلاف همسالانم، تسلیم آن نشدم. هر غروب پاییز از بلندای تک درخت تناور روستای مان چشم به افق های دوردست و بی انتهای کویر دوختم و به آواز درونم گوش فرا دادم؛ آوازی که مرا به «انتخاب» فرا می خواند. پس انتخاب کردم؛ فقر و بی پناهی را با شکیبایی تاب آوردم، از رنج و زحمت کار شانه خالی نکردم، سر در کتاب فرو بردم و بر همه ی تباهی های محیط اطرافم شوریدم... این قصه ی سرگذشت من است تا ۱۸ سالگی.