داستان در جهانی می گذرد گرفتار فراموش شدگی. در تنها جزیره ای که فراموش نشده، در میان تنها اشیای محدودی که فراموش نشده اند و در میان ترس و نفرت دائمی از تمام اشیاء و مکان های فراموش شده. در مدینه ی فاضله ی غیر قابل درکی به نام iDEATH (حتی نامش هم غیر قابل درک است!). در جایی که آگاهی که بیابی از آنجا بیرونت می کنند و به میان اشیاء فراموش شده می فرستند و فراموشت می کنند. یا در واقع خودت دیگر نمی توانی آنجا را تحمل کنی و می روی. داستان inBOIL را دارد. مرتدی که iDEATH را می گذارد و می رود در کارگاه فراموش شده زندگی می کند. کسی که با بیرون رفتن از قند هندوانه حقایق را می بابد و iDEATH واقعی را می بیند. و داستان مارگریت را دارد. متفاوت، علاقه مند به ناشناخته ها و فراموش شده ها، غیر قابل درک، غیر قابل بخشش و در نتیجه غیر قابل دوست داشتن! مارگریتی که اگر همه ی پل های دنیا را به هم بچسبانند، باز هنگام رد شدن از آنها از روی یک تخته لق شده خاص عبور می کند. تخته ای که راوی هر چقدر هم بگردد نمی تواند آن را پیدا کند. و به خاطر خدا چه تعبیری از این زیباتر وجود دارد؟ در دنیایی که تشکیل شده از پل ها و رودخانه ها، مارگریت طریقه ی عبور خودش را دارد. راه مخصوص خودش را دارد. علامت مشخصه ی خودش را دارد. مارگریت خیلی دوست داشتنی است! در داستان، سه دسته داریم، ساکنان iDEATH، دارو دسته ی inBOIL و مارگریت. تکلیف دو گروه اول مشخص است. راهشان جداست و عاقبتشان به خیر. حداقل خودشان راضی هستند. ولی مارگریت نه، در میانه ی راه است، بلا تکلیف است. در iDEATH غذا می خورد و می خوابد و در کارگاه فراموش شده می گردد. انگار تنها اوست که قربانی کل این ماجراها می شود. او به جستجوی اشیاء فراموش شده می رود. و اگر جستجو به دنبال اشیاء فراموش شده، اشیایی که هیچ کس یادش نمی آید به چه درد می خورند، نمی تواند شما را به هیجان بیاورد و به این کتاب علاقه مند کند هیچ چیز دیگری هم نمی تواند.