در پیاده روی های طولانی با توبان، همیشه بحث را به سمت موضوع مورد علاقه ام می کشاندم: آن چیز بعدی. چطور می توانیم زندگی هایمان را بهبود ببخشیم؟ بعد باید چه کار کنیم؟ در همان حین که در میان بلوط های بلند کالیفرنیا با برگ های رنگارنگ پاییزی قدم می زدیم، ذهنم آینده های احتمالی را مرور می کرد. همیشه اگر قرار بود گناهی اختراع کنم تا شرحی بر زندگی ام باشد، می گفتم تنها این بوده برای بوییدن گل ها توقف نکرده ام. این گناه، غرور و نفوذ ناپذیری در مقابل خود زندگی بود. در دوست داشتن آنچه حاضر بود، شکست خوردم و در عوض، تصمیم گرفتم چیزی را دوست بدارم که ممکن بود. باید یاد بگیرم در زمان عادی زندگی کنم؛ اما نمی دانم چگونه.
«به شدت به کیت باولر علاقه مند شدم. نوشته هایش بی پرده، ظریف و جذاب است. داستان کیت را با احساس سرزندگی بیشتر، سپاسگزارتر بودن و حس تنهایی به مراتب کمتر به آخر رساندم. و هدف هنر مگر چیز دیگری است؟ هر اتفاقی دلیلی دارد. هنر در بالاترین شکل ممکن است و کیت باولر هنرمندی واقعی است، با قلم و با زندگی اش.»