در این آشفته بازار کتاب که هجوم عنوان های تازه و مترجمان و نویسندگان نو به نو، حتی کتابفروشی ها را به فغان آورده و انتخاب کتاب را بر خوانندگان پرو پا قرص دشوار کرده و مهلت هرکتاب برای جاخوش کردن بر پیش خان کتابفروشی خدا می داند تا چه حد کاهش یافته، عجیب نیست اگر کتابی لاغر از ناشری ناشناخته و با روی جلدی که هیچ ربطی به مضمون کتاب ندارد، از چشم اهل کتاب پنهان بماند و بعد از دوسه سال که از انتشارش می گذرد حتی در شهر مشهد که سالها زیستگاه نویسنده بوده و دوستان فراوان در این شهر دارد هیچ کس حتی یک کلام در باره ی آن ننوشته و نگفته باشد. » اما ایام خوش کودکی و شیطنت در مدرسه ی آذر دیر نمی پاید و محمدرضای دوازده سیزده ساله یک روز در کمال تعجب و البته دلخوری تمام در می یابد که پدرش تصمیم گرفته او را از دبستان متعارف باب روز بردارد و به مدرسه ی علمیه ی تربت جام بفرستد تا این پسر ادامه دهنده ی سنت خانوادگی باشد و دست کم یک «ملا» در خانواده داشته باشند: «این که مرا از مدرسه ی ابتدایی برداشته بودند و بر خلاف میلم پرت کرده بودند به مدرسه ی طلبگی و حلاوت بازی با همسالانم را از من باز گرفته بودند، همچنان بر دلم سنگینی می کرد. ای کاش خسروی در نگارش این شرح احوال گشاده دست تر می بود و بخصوص در باره ی آن تجربه ی یگانه، یعنی دورانی که در مدارس علمیه ی تربت جام و کاشمر گذرانده بیشتر می نوشت و چندوچون تاثیر آن را در نگرش امروزی خود بیشتر می کاوید.