شانزده سال زندگی مشترک با پدر چهار فرزندم؛ رابطهای هجدهساله با بهترین دوستم؛ بنیاد زندگی من، همۀ آن چیزی که یک روز وجود داشت، بین یک نفس و نفسی دیگر فرو ریخت.
این کتاب به عنوان اعتراف به عنوان برشمردن اینکه چگونه و چرا این تغییر تکان دهنده در زندگی ما باید روی میداد در نظر گرفته نشده است. واقعا نمیدانم که بتوانم آن را شرح دهم و صادق بمانم؛ ترجیح میدهم باور کنم که روزی ممکن است آن قدر قوی باشم تا ببینم دقیقا در کجا این آنقدر شکافها گریبان گیرمان شد، در کجا هر فاصله و جدایی کوچکی باعث تباهی شد و در طول سالیان دراز پیش رفت تا ما را از هم جدا کرد. اما امروز آن روز نیست؛ مانند بسیاری از زوج ها، ما این شکافها را با بچه ها، با کار، با از خودمان که کار میکرد وصله زدیم و پر کردیم. از بیرون عالی به نظر میرسیدیم، زیرا دوستی ما - حتی برای غریبهها - همواره چیزی ملموس و مشهود بوده است، اما دوستی و رابطه عاشقانه دو چیز بسیار متفاوت هستند. سرانجام ما دو چیز کاملا متفاوت شدیم و این جدایی و اختلاف به این معنی بود که چیزی باید رها میشد.
این همان جایی است که من امروز خود را میبینم: چیزی باید رها میشد.