در آغاز قرن بیست ویکم، درک تغییرات عظیمی که حدودا طی صد سال در فضای کاری صورت گرفته، بسیار دشوار است. اما برای فهم اینکه چرا امروزه رهبری و به ویژه سبک های رهبری اهمیتی این چنین حیاتی یافته اند، اشاره به این تغییرات در اینجا خالی از لطف نیست.
آغاز انقلاب صنعتی در اواخر قرن هجدهم، موجی از اختراعات را طی یک سده به دنبال داشت. در طول این فرایند، تحولی اساسی در ماهیت تولید روی داد، یعنی محور صنعت از کار دستی به سمت فناوری تغییر جهت داد. اما تغییراتی که بدین واسطه در ماهیت کار ایجاد شد، بسیار ناگهانی و تکان دهنده بود و حس عمیق از خود بیگانگی را در شاغلین در حوزه تولید با رویکرد جدید بر جای گذاشت. مردم در جستجوی شغل، مجبور شدند از روستاها به محیط های نامساعد و غیربهداشتی شهر های کوچک و بزرگ صنعتی جدید نقل مکان کنند. همین از خود بیگانگی بود که مارکس را متقاعد کرد تا فروپاشی نظام سرمایه داری را پیش بینی کند. پیتر دراکر ، از اندیشمندان پیشکسوت علم رهبری بیش از شصت سال از عمر خود را وقف اندیشیدن و قلم زدن در این عرصه کرده است، بر این باور است که این رشته اعتبار و ارزش خود را به میزان زیادی مرهون یک نفر، یعنی فردریک وینسلو تیلور و نظریه مدیریت علمی اش است. داکر می گوید: چهره های معدودی در تاریخ روشنفکری بیش از تیلور تأثیرگذاری داشته اند. و همچنین اندک افرادی را می توان یافت که تا این حد عامدا برداشت نادرستی از نظراتش شده باشد و مصرانه نقل های نادرستی از گفته هایش روایت شده باشد.
تیلور مطالعات خود را از سال 1881، دو سال قبل از مرگ مارکس آغاز کرد. احساس خطر شخصی او نسبت به تنفر متقابل و فزاینده بین سرمایه داران و کارگران، عامل برانگیزاننده ای بود تا او در این مسیر قدم بگذارد. آنچه او به دنبال تحقق آن بود، افزایش بهره وری کارگران به منظور دستیابی به زندگی آبرومندانه ای بود، مفهومی که از سوی معاصرین وی به کار گرفته می شد، اما آن ها بر این باور بودند که ساعات کاری بیشتر، سخت تر و یا هر دو، تنها راه افزایش بهره وری کارگران بود.