سبد خرید شما خالی است.
بچه های مدرسه ی لولا هر کدام از یک سرزمین آمده اند. معلم از بچه های کلاس می خواهد برای جلسه ی بعد، هرکس نقاشی سرزمین مادری اش را بکشد. اما لولا وقتی خیلی خیلی کوچک بوده، آن جا را ترک کرده؛ به همین خاطر هیچ تصویری از آن سرزمین در خاطرش نیست. لولا می خواهد تصویر وطنش را توی ذهن و قلبش روشن نگه دارد، برای همین سعی می کند این تصویر را از طریق توصیف های دیگران مجسم کند؛ کسی می گوید جزیره پر از صدای موسیقی بود، دیگری می گوید جزیره ای بود با میوه های خوب و خوشمزه. مادر لولا از اتفاقی حرف می زند که همه چیز را خراب کرد و همه مجبور شدند جزیره را ترک کنند. لولا در نهایت تصمیم می گیرد سراغ پیرمردی برود که قرار است مهم ترین چیز را درباره ی مهاجرت هموطنانش بگوید...