سبد خرید شما خالی است.
«یکی بود یکی نبود، به جز خدا هیچ کی نبود، توی ده کلاته، آقا جانعلی مزرعه داشت، به کار کاشت علاقه داشت. تو مزرعه، مرغ و خروس، جوجه و غاز، ببعی ناز نگه می داشت. یه مرغی داشت خیلی قشنگ، رنگ و وارنگ، چشم سیاه و پرطلا، مرغ نگو، نازپری و کاکل زری.حیوونای تو مزرعه با ناز و خوش زبونی، با لطف و مهربونی دور و برش می گشتند نازشو می خریدند. اما مرغ پر طلایی با اونا کاری نداشت و...»