رمان قصر نقطۀ پایانی روح و ذهن است، جایی در وجود است که دیگر فراسویی ندارد. در کار کافکا، خواننده با منظرۀ تکان دهندۀ روحی بس حسّاس رو به رو می شود که در برابر چشم انداز نفریدگیِ جاودان نه می تواند عاقل باشد، نه لاابالی و استهزاگر، نه تسلیم، و نه عاصی جهانی که این روح ادراکش می کند هر آینه به جهان خودِ خواننده می ماند؛ قصری که قصر است و صرفاً چیزی را نمادین می کند که همۀ قصرها نمادینش می کنند: یعنی قدرت و اقتدار؛ تلفن خانه ای که بیشتر از برقرار کردنِ ارتباط، آشفتگی پدید می آورد؛ دیوانه خانه ای که غرق در سیلاب ظاهرنمایی و پرونده بازی است؛ سلسله مراتب ناشناخته ای از صاحب منصبان که یافتنِ مسئولِ رسیدگی به پروندۀ خاصی را محال می گرداند؛ دیدارها و گفتگوها و مصاحبه های بی شمار که همیشه از موضوع پرت هستند. به واقع، جهانی است آشنا و رنجناک، ولی عقلِ آفریننده ای که آن را فراآورده نیک می داند که این جهان برای همیشه نفرین شده است کافکا در نقطه ای می نویسد که در آن جهان چون از خلأ روحی بسیار سنگین شده است آغاز بر آن می نهد که به درون ژرفاهای اهریمن زدۀ بی اعتقادی که گمان وجودش بر دل کسی نمی گذشت فرو رود. با این همه، قدرتِ نه فقط تجربه کردنِ این جهان بلکه شاعرانه آفریدنش، می باید سرچشمه ای در بیرون داشته باشد. فقط ذهنی می تواند دربارۀ تلاش و تکاپوی روح گم گشته ای در سرزمینی دشمن با همچو نیروی آفرینشگرانه تأمل کند که دست کم در یکی از تُوهایش خاطرۀ جایی را زنده نگه داشته باشد که روح در آن حقیقتاً احساس آسودگی و آشنایی بکند کافکا در یکی از معنوی ترین گفته هایش، از قدرت تک کلاغی برای نابود کردنِ آسمان سخن می گوید؛ ولی می افزاید که این هیچ چیزی را در ردِّ آسمان ثابت نمی کند، زیرا آسمان به سادگی دلالت بر نا ممکن بودنِ کلاغها دارد.