خطم خیلی بد بود؛ یا شاید تاریکی و ترس باعث شده بود آن طور کج و کوله بنویسم. دفترِ صدبرگ را بستم و به مردِ سیاهِ روی جلد نگاه کردم که سال ها پیش با آن دستِ پله پله نوشته بود: تعلیم و تعلّم عبادت است. شیشه را پایین کشیدم تا هوای گرمِ دامنه های جفتان را بعد از هشت سال روی صورتم احساس کنم. با آقاجان که برای خرید به کرمان می رفتیم، یا وقتِ برگشتن، همین که مینی بوس می رسید و مسافرها پیاده می شدند، تنه می زدم و می پریدم بالا که جایی کنار پنجره پیدا کنم. آقاجان نمی گذاشت روی صندلی های تکی بنشینم. می نشستم روی یکی از صندلی های جفتی، کنارِ پنجره. آقاجان می نشست کنارم و با انگشت های استخوانی اش ضامنِ زنگ زده را فشار می داد و پنجره را باز می کرد. آن وقت من به اخمش می خندیدم. تا مقصد با چشم بسته کیف می کردم و زخمِ باد را روی تَرَکِ همیشگی لبِ پایینم به جان می خریدم.
سعی کردم یاد خاطرات خوب پدرم بیفتم. خوبی هایی هم داشت. کم بود، ولی بود. همین که با همه ی بدقلقی هاش کاری به کارِ نقاشی کردنم نداشت و به همان غر زدن های خشک و خالی رضایت می داد. همان انارِ آب لمبوی شب یلدا که سالی، دو سالی یک بار با لبخند می داد دستم، خودش یک دنیا بود. می خواستم باور کنم که هر چه بود و هر چه کرده بود، حقش نبود آن طور بمیرد؛ در تنهایی و بی آبرویی. بی آن که، به قول خودش، کسی از پشتش باشد که زیرِ تابوتش را بگیرد و برایش خرما خیرات کند.