سامان، برای آخرین بار از خودت بپرس این جا توی پاساژ گلستان چه می کنی. هر پاساژ اقیانوسی است و خیابان های شهر رودخانه هایی بزرگ اند که آخرش به پاساژها می رسند. همه ی رودها به اقیانوس می رسند. من با قایقی سوراخ وسط اقیانوس چه می کنم؟
خردادی هستم.
متولد 1984 تهران.
و خداوند متعال تا ابدالآباد از گناه کبیره ی جرج ارول کبیر نگذرد که برای فرار ــ فرار به جلو ــ از جادوی لعنتی رمانش، وادار به رمان نوشتن شدم. احتمالاً مطابق یک پیشگویی نامتبرک رمانم به عنوان رمانی نسلی خوانده خواهد شد. اما اعتراف می کنم می ترسم از خوانده نشدن آن چه واقعاً برایش و به یادش نوشتم. تابستانی را به یاد می آورم که من و دوست همنامم سینا فرهادیان که زمستان سخت دو سال پیش او را از من گرفت تهران دلبندمان را زیر پا می گذاشتیم و این ابرشهر بی نظیر برای مان بی دریغ آغوش می گشود. پشت این رمان کوچک خاطره ی بزرگ آن روزهاست. نوشتن تهران دلبند به جبران آن چه شرقِ دوری های چشم بادامی نام خوبی برایش یافته اند: فقدان ابدی