زمستان زمان اندیشیدن است. در زمستان جنب وجوش چندانی نداریم، و نیز به این دلیل که زمانی موعود است. چون زمستان آید، آیا بهار چندان دور خواهد بود؟ با این همه به گفته پلوتارک از قول نیتس تن «در سرزمین دورافتاده ای سرما چنان سخت است که واژه ها چون از دهان برآیند منجمد گردند. بعدها یخ ها آب می شوند و کلمات قابل شنیدن. از این رو هرچه در زمستان ادا شود، شنیده نمی شود تا فرارسیدن تابستان بعد». مردگان هرگز از بودن در سرما شکایتی ندارند، برخلاف آدم های منزوی. تعریف انسان در انزوا این است که قواعد زندگی برای او وجود ندارد. هرآن چه تجاوز به حقوق زندگی متمدن روزانه به شمار می آید، به تعریف دیگر وجود ندارد. اما جهنمی بزرگتر از زندانی پوچی بودن نیست. پوچی مفهوم اصلی در انزوابودن است. خشونت پوچی است. اما آن گاه که به صورت وسیله ای درآید باز هم پوچ تر است. خشونت بدنی و روانی که بر انسان منزوی تحمیل می شود، دقیقا همان است که انسان بیش از بیش پذیرای آن نیست.
ذهن زمستانی با خشونت نمی جنگد، علیه آن می جنگد. مسئله اوست که ورای خشونت بیندیشد. مسئله اوست که ورای اسارت گاه بیندیشد. ذهن زمستانی است که به آزادی تفکر انسان ارزش می بخشد. زندگی انسان از آن جا که دارای ذهن زمستانی است، هم رازآمیز است و هم تعرض ناپذیر. امرسون می نویسد: هر ذهنی باید کل درس خود را بداند و باید براساس آن به طورکلی موضع خود را روشن کند. آن چه را که نبیند، آن چه را که نزید، نخواهد دانست. هیچ کس نمی تواند به زمستان عصر ما و ورای سرمای اسارت گاه بیندیشد، مگر آن که صاحب ذهن زمستانی باشد. آزادی باید چنین باشد و یا هیچ.