سبد خرید شما خالی است.
گفتم:" دیگه نمی خوام پیش اون بری. دیگه نمی خوام ببینمش." و خم شدم روی او. اما او با یک حرکت هلم داد، گفت:" تو چه اهمیتی برام داری؟ تو هیچ چیز تازه ای برای من نداری، هیچی نداری که بتونه من رو جذب کنه. به مادرم و به مادر مادرم شباهت داری، و به تمام زن هایی که تو این خونه زندگی کردن. تو وقتی بچه بودی کتکت نزدن. از گرسنگی عذابت ندادن. مجبورت نکردن از صبح تا شب زیر آفتابی که پشت آدم رو می شکافه تو ی مزرعه کار کنی. آره، حضور تو به من راحتی و آرامش می ده، ولی فقط همین. نمی دونم چی کار کنم، ولی نمی تونم دوستت داشته باشم." با آرامشی ناگهانی پیپش را برداشت و به دقت پرش کرد و بعد روشنش کرد. گفت:" در ضمن، این بحث ها بیهوده ست، این حرف ها بی اهمیته، ماریا خوشگله حامله ست."