سبد خرید شما خالی است.
داستان حاضر از نوزده قسمت تشکیل شده است. ماجرا این گونه آغاز می شود که "سرباز وظیفه مرتضی هدایت، اعزامی برج یک شصت و پنج، از تهران، روی پله های راه آهن اندیمشک نشسته بود و منتظر بود تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند. پاهایش را بغل کرده بود و چانه اش را گذاشته بود روی زانوهایش و خیره بود به آسفالت و تاریکی درخت ها و سبزی چمن که سیاه بود. از دور و نزدیک صدای مرگبار و تک تیر هوایی می آمد". بدین سان، این داستان، حکایت دیگری است از جنگ و عواقبی که حتی پس از پایان دوره ی سربازی مرتضی، در منطقه ی جنگی گریبانگیر او شده است.