سبد خرید شما خالی است.
«مادرم وقتی صدای قدم های پدرم را بیرون اتاقش شنیده خشم نهفته در آن را حس کرده اما هنوز نمی دانسته دلیلش چیست. هرچه باشد پسری برای او به دنیا آورده بود و این قاعدتاً چیزی بود که هر مردی می خواست. حرفی را که پدرم زده می دانم. یا حرفی که مادرم می گفت او زده: "یه تیکه جیگر قاچ خورده" و بعد "فکرشم نکن که بیاریش خونه" یک طرف صورتم طبیعی بود و هست. همین طور تمام بدنم از شست پا تا شانه. قدم بیست و یک اینچ بود و وزنم هشت پوند و پنج اونس. نوزاد پسر درشتی بودم با پوست روشنی که شاید هنوز به خاطر سفر بی اهمیت اخیرم کمی قرمز بود. ماه گرفتگی ام نه قرمز که بنفش بود. در نوزادی و کودکی تیره بود و بزرگتر که شدم کمی محوتر شد.»