حالا دیگر برایم فرق چندانی ندارد. این نقش من در زندگی درست به اندازه ی نقش قبلی ام بامزه است، همان کار ارزیاب بیمه برای شرکت بیمه ی گریت نورترن که وادارم می کرد وقتم را در میان تکه پاره های تمدن مان بگذرانم: گلگیرهای مچاله شده، اتاقک های بدون سقف، انبارهای سوخته، دست وپاهای شکسته. آدم بعد از این که ده سال به این کار مشغول است کم کم تمایل پیدا می کند که دنیا را به چشم اوراق فروشی بزرگی ببیند، به آدمی نگاه می کند و فقط اندامش را که (به صورت بالقوه) خرد و خمیر شده اند می بیند، به خانه ای که وارد می شود فقط به دنبال یافتن رد آتش سوزی اجتناب ناپذیر است. بنابراین وقتی مرا توی این کلاس نشاندند، با این که می دانستم اشتباهی رخ داده است، به آن مهر تأیید زدم، من آدم زرنگی بودم؛ می دانستم که شاید بتوان از آن چه فاجعه به نظر می آید مزیت هایی به دست آورد.