صفرجان پیش از رفتن به جبهه، اسب زیبا و تندروی خود گزل را به دوستش آنا، سوارکار ماهر ترکمن می دهد. صفرجان در جبهه شهید می شود و آنا به مرور علاقه زیادی به گزل پیدا می کند. آنا نیز چندی بعد راهی جبهه می شود. اما در مراجعت، در حالی که یک پایش را از دست داده متوجه می شود که برادرش ستار گزل را فروخته است. ستار با مشاهده اندوه و ناراحتی آنا، به جستجوی گزل می پردازد. سرانجام آنها موفق به یافتن صاحب فعلی گزل که مردی یکدست است می شوند ولی او ابتدا مخالفت می کند و پس از آن به شرطی حاضر می شود گزل را تحویل دهد که آنا بتواند با پای معلولش سوار اسب شود و با او مسابقه دهد. آنا تلاش بی وقفه ای با این هدف آغاز می کند اما دختر مرد یکدست از آنا می خواهد که از مسابقه دادن با پدرش صرف نظر کند تا او در مقابل، گزل را به او بازگرداند. آنا که کشش عاطفی نسبت به این دختر پیدا کرده، تقاضایش را می پذیرد و سپس به اتفاق خانواده اش نزد مرد یکدست می آیند و از دخترش خواستگاری می کنند اما مرد به آنها جواب منفی می دهد و پس از رفتنشان، به اتفاق دخترش از آنجا کوچ می کند. آنا که مصمم شده به هر نحو ممکن به دختر دست یابد، به تعقیب مرد یکدست و دخترش می پردازد. مرد در حین فاصله گرفتن از آنا، کنترل گاری را از دست می دهد و گاری واژگون می شود و به روی او می افتد. آنا خود را به آنها می رساند؛ ولی تلاشش برای نجات جان مرد یکدست بی نتیجه می ماند.