سبد خرید شما خالی است.
قسمتی از کتاب : لوزالمعده چشم هایش را گشاد کرد. آمد توی صورتم. با صدای پستی گفت: «این خیلی قشنگه که شما توی داستان تون بدون مراعات، اسم مارک های خارجی و مبتذل رو می آرین؟ خیلی قشنگه که یه خرس مذکر بیاد با یه دانشجوی دختر که از همون مارک ها می پوشه، برن توی یه کافه ای با هم بشینن، دست همو بگیرن…به هم شماره تلفن بدن. بعد هم روشن نباشه چی به هم گفتن؟»
دود را فوت کردم توی صورتش، گفتم: «روشنه آقا.»