می گوید بیشتر مردم دروغ می گویند؛ اما چرا من درباره چیزهایی دروغ می گویم که اصلاً به من کمک نمی کنند؟ به نظرش این موضوع عجیب است. معمولاً درباره اجاره و بیمه هم پر حرفی زیاد می کنند.
«در واقع هیچ کدوم از این چیزها اونقدر برام مهم نیستن. این برام مهمه که حتی وقتی تو این اتاق با منی بازهم انگار اینجا نیستی. حتی وقتی اینجایی بازهم انگار رفتی. جای دیگه ای هستی. اگر از در بیرون بری بازهم فرقی نمی کنه. تو جای دیگه ای هستی و من باز هم اینجا تنهام…»
به نظرم این بحث تا مدتی ادامه پیدا می کند. به شک و تردید می افتد. ناگهان حسی مانند شادی از راه می رسد. لبخند کمرنگ گذرا، در مقابل جوخه آتش. تمام حس نفرت به خودم که مبهم و در حال دگرگونی است، اشتباه به نظر می رسد. این محاکمه خاص، ناجور و منحصربه فرد و البته دوست داشتنی است. حداقل برای من دوست داشتنی است.
شاید دیگر در این رابطه فقط این منم که خیال پردازی می کنم.