تمام داستان های عاشقانه آن طور که ما می خواهیم به پایان نمی رسند، اما اغلب همین باعث می شود ارزش شنیده شدن داشته باشند. این کتاب را به این خاطر می نویسم که همسرم به دلیل ابتلا به سرطان تخمدان فوت کرد. اما قبل از این که کتاب را زمین بگذارید، لطفا این را بدانید قرار نیست این کتاب داستانی احساسی درباره مرگ باشد؛ نمی تواند که باشد.
نیرویی خلاق الهام بخش نوشتن این کتاب است: زنی که زندگی اش را وقف خانواده، اجتماع و ارتباط کرد و از آن روحیه هایی داشت که بیشتر به آنها نیاز داریم. اگر زنده بود، حتما از داستان تلخی که روایتگر پایان زندگی است بدش می آمد، چون ما بیش از بیست و شش سال در کنار هم زندگی فوق العاده ای داشتیم. ایمی آدم منحصر به فردی بود. اصلا دلش نمی خواست داستان زندگی مان بی مزه و ترحم آمیز به تصویر کشیده شود، چون راستش را بخواهید، واقعیت زندگی ما هرگز چنین چیزی نبود.
در عوض هدف اصلی این کتاب بررسی این موضوع است که دوست داشتن، از دست دادن و در نهایت به نحوی غافلگیر کننده و غیر منتظره مقاومت نشان دادن در برابر نتایج حاصل از فقدان یعنی چه. این کتاب داستان عشق و از دست دادن است اما در عین حال لذت، زیبایی و شور زندگی را ارج می نهد؛ داستان این که چطور به پایان بخشی از زندگیتان می رسید و برای رفتن به بخش بعدی راهی می یابید؛ داستان زندگی من و زنی استثنایی: همسرم، ایمی کراوس رزنتال و همین طور، داستان زندگی بدون او.
«به خوبی می توان بی حد و مرز بودن عشق و دل شکستگی مطلق فقدان را در این شرح حال درخشان و به شدت صادقانه جیسن رزنتال احساس کرد. هنگام خواندن این کتاب هم لبخند زدم و هم اشک در چشمانم جمع شد. شاید بخواهید با من ازدواج کنید! بیش از پیش متقاعدم کرد که به قول جیسن آدمیان خوب اند.»